آریا جونیآریا جونی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
یکی شدن مامان وبابایکی شدن مامان وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
تولد بابا جونیتولد بابا جونی، تا این لحظه: 43 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
تولد مامانیتولد مامانی، تا این لحظه: 32 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

در مورد آقا آریا صفری

پست جدید بعد از مدتی طولانی

1394/7/29 12:23
نویسنده : بابا و مامان
872 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستای عزیز نی نی وبلاگی مابالاخره اومدیم نمیدونم چرا دل و دماغ نوشتن و پست گذاشتن رو نداشتم دیگه امروز تصمیم گرفتم تنبلی رو کنار بزارم و پست جدید بزارم دست همگیتون درد نکنه بهمون سر میزدین و جویای احوالمون بودین عزیزای من شرمنده نظراتتون رو بدون جواب گذاشتم سر فرصت به تک تک نظراتتون جواب مبدم این چند وقتی که نبودیم کلی اتفاقات برامون افتاد تولد اسما جونی ،عروسی آبجی جونم ، فوت مادر بزرگ نرجس (زن عمو بابای آریا ) ، سفر به مشهد ، عروسی دختر دایی من و....کلی عکس دارم برات بزارم اول از همه بریم سراغ عروسی خاله ومقدمات اولیه ی عروسی

یه هفته قبل از جشن عقدکنان خاله محبوب رفتیم خونه مادر جون برای کمک های اولیه ی عروسی، خرید لباس عروس ، نوشتن کارت های دعوت و....چون مامان اینا دوست نداشتن که توی تالار جشن بگیرن کلی کار رو سرمون ریخته بود قرار شدتوی کوچه جشن بگیرن  تهیه غذا خودش دنیایی از کار بود خدا رو شکر به خوبی و خوشی کارها تموم شد.

بریم سراغ عکسها

قبل از اینکه بریم رشت یه سر به لنگرود ، لاهیجان ، آستانه زدیم که شاید لباس خوبی پیدا کردیم .آستانه بودیم که شما چشمت به تفنگی خورد که خیلی وقت پیش دنبالش بودیم و نمیتونستیم پیدا کنیم و اونجا برات خریدیمش

اینجام موندیم واسه ناهار زیر پل سفید رود مادر جون واسمون پلو استامبولی درست کرده بود دستش درد نکنه خیلی چسبید .من واست 2 دست لباس ورداشته بودم یکی راحتی و یکی که تو تنت بود راحتی که تو را اذیت نشی ولی اول بسم الله توی گوشی خاله نگاه کردی هرچی خاله ومن بهت گفتیم آریا توی ماشین گوشی نگاه نکن حالت بهم میخوره حرف گوش ندادی و آخرشم حالت بهم خورد نزدیکای شلمان بودیم .اینجام میبینی که پات شلوار نیست شلوار لی تو در آوردیم تا موقع ناهار خوردن اذیت نشی

اینجام پاساژ امیر رشته معدن لباس عروس

اینجا هم بازار خواهر امام رشته 

از ساعت 10 صبح بازار بودیم تا 10 شب خاله لباسشو خرید حالا نوبت لباس من شد کلی گشتیم سایز من اصولا لباس بد پیدا میشه نیست که خیلی لاغریم خخخخخخ اون روز کلی خوش گذشت به هممون خیلی هم خسته شده بودیم .

چند روز بعدش هم رفتیم واسه شما و بابا جون لباس بخریم از رودسر

آریا جون توی اتاق پرو لباس

الهی مامان فدات شم چقدر بهت میاد کت و شلوار ،الهی زنده باشم تا دامادیت رو ببینم.

تو پست بعدی عکسهای جشن و مشهدوتولد اسما جونو براتون میزارم

 

 

پسندها (3)

نظرات (3)

مامان فاطمه
30 مهر 94 14:16
وای معصومه جون نمیدونی چقدر دوست داشتم تو روز عروسی ابجی بیام ...ولی میدونی که نبودیم ...انشااله که خوشبخت بشن عروسی آریا جونی خوشتیپ...خیلی کت وشلوارش خوشگله و بهش میاد موهاشم که حرف نداره الان باید پیشش بودمو بوسش میکردم چه با ناراحتی نگاه میکنه ایکاش نمیذاشتین نگاه کنه ...فداش بشم خاله دست خط جناب همسری که حرف نداره عالیه اول فک کردم چه باحال اسم ها رو چاپ کردن ... منم خبرو شنیدم ناراحت شدم ...خدا بیامرزدش به خانوادش صبر بده
بابا و مامان
پاسخ
سلام فاطمه عزیزم قربونت شما همیشه به ما لطف داری جات خالی بود انشاالله عروسی دختر نازم بشه خاله بیام بترکونم آره همسری سنگ تموم گذاشتن و نزدیک 500 تا کارت رو با دست خط خوشش نوشتن انشاالله عروسی پسرش آخ میشه زنده باشم عروسی پسرمو ببینم ببینم که داماد شده آره فاطمه جون شک بزرگی بود خدا رحمتش کنه ما هنوز باورش برامون سخته چون خودت که میدونی ما با زن عمو اینا توی یه حیاط بودیم هنوزم نمیتونم باور کنم کاری هم نمیشه کرد خواست خدا بوده که بره پیش خودش چه خوب وقشنگ مرد انشاالله نصیب ما هم بشه خوب مردن
مامان نیکان
3 آبان 94 15:38
مبارک همتون باشه هر چی که خریدین.هی آریا گلی نزدیک محل ما بالا آوردی؟کاش ببینمت یه بوس گنده از اون لپهای آبدار وسرخ وسفیدت بکنمبازم تبریک.به خاهری هم تبریک بگو
بابا و مامان
پاسخ
سلام خاله فاطی ببخشید دست خودم نبود ماهم خیلی دوست داریم ببینیمتون ممنون بابت تبریکتون
مامان محیا جونی
18 آبان 94 17:02
مبارک باشه ایشالا ک خوشبخت بشن خواهرتون...عروسیه اقا اریا گل