آریا جونیآریا جونی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
یکی شدن مامان وبابایکی شدن مامان وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
تولد بابا جونیتولد بابا جونی، تا این لحظه: 43 سال و 8 ماه سن داره
تولد مامانیتولد مامانی، تا این لحظه: 32 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

در مورد آقا آریا صفری

مشهد

1393/8/11 8:40
نویسنده : بابا و مامان
418 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همگی. بالاخره اومدم .ممنون از همه دوستانی که وقتی ما نبودیم اومدن به وبمون و برامون نظر گذاشتن . دلمون واسه همگیتون تنگ شده بود .قول میدم بیام به وب تک تکتون و جبران کنم . راستی همگی خوبید؟انشاالله که خوب باشید .

برای همگیتون دعا کردم مخصوصا آریا جونی برای دوستاش دعا کرد. 

تو این مسافرت اتفاقات زیادی افتاد . اول از همه که ماشینمون ساعت 12:30تویکی از مسجدهای محمود آباد خراب شد که ما اونجا توقف کرده بودیم برای شام و نماز وقتی اومدیم راه بیفتیم ماشین روشن بود یه هو دینام وباتری ماشین خوابید .ساعت 12:30از کجا باید مکانیک میاوردیم ! بعد از 2 ساعت بالاخره ماشین روشن شد. 20دقیقه راه نرفته بودیم دقیقا جلوی یه میکانیکی که از شانس ما باز بود موندیم تا دینام ماشین رو درست کنیم. اونجام تا اذان صبح موندیم تا ماشین رو به را بیاد! خواستم واسه آریا لباس گرم بردارم از چمدان یکی از مسافرا اومد در بوفه رو باز کنه که وسیله رو بردارم چمدانم افتاد و شکست وای لباسامون همه پخش و پلا شدن بالاخره ماشین دوباره روشن شد و راه افتادیم. حول وحوش ساعت 11 بود که دوباره ماشین رو نگه داشتن تا باتریشو شارژکنه .اینجام 2ساعت موندیم کلآ مسافرا همه دادشون در اومده بود خلاصه با این همه دنگ وفنگ ساعت 12 شب رسیدیم مشهد. حالا بریم یه سری از عکسا رو ببینیم ادامش رو پایین عکسا مینویسم .  

روز اولی وقتی که برای زیارت رفتیم حرم قربون قد و بالات برم پسرم.

پسری در حال نماز خوندن ببینید که چه جوری رفته سجده !

 

پسری منم تونست دستش رو به حرم برسونه با کلی دردسر چون اینقدر شلوغ بود، مامانی بغلت کردم با خودم بردمت تو هم وقتی رسیده بودی نزدیکش میگفتی مامان یسیدیم (همون  رسیدیم) مشهد بعدم میگفتی یا امام رضا اومدم اومدم چند قدم دیگه نمونده بود که دادت در  اومد وای مامانی هل (له)شدم مُردم_ پام _ هر جوری بود زیارتت دادم و سر دست فرستادمت عقب تا بیشتر از این له نشی .

 این شیطون عاشق آبه . داری به من میگی مامان چقدر آب ! برم آب بازی کنم؟ امان از دست  تو  

آریا وامیر حسین جون تو مترو در حال رفتن به باغ وحش

زیاد از باغ وحش عکس ندارم اولش که داشت شب می شد . دیر رسیدیم دومش اینکه وقتی داشتم ازت عکس میگرفتم عقب عقب رفتم حواسم به جدول نبود پام گیر کرد به جدول سرم خورد به گوشه جدول خیلی خدا بهم رحم کرده مامانم که فقط داشت خدا رو صدا میزد وگریه میکرد .قربونت برم تو هم هی منو صدا میکردی و گریه میکردی بعد از چند دقیقه حالم جا اومد وبلند شدم ولی تا یه مدت سر گیجه داشتم خدا و امام رضا خیلی بهم رحم کردن که آسیب جدی ندیدم.

اینم از اسباب بازی هایی که از مشهد گرفتی

اینم لباساته البته 2 تا شلوار هم بود که عکسشون رو ندارم

اینم از ماجرا های مشهد رفتنمون...

 

 

پسندها (7)

نظرات (5)

یسنا-مامان-بابا
17 آبان 93 9:18
گلپسر زیارتت قبول
بابا و مامان
پاسخ
ممنون خاله جون قسمت شما بشه
مامان فاطمه مامان نیکان
17 آبان 93 11:37
گلم زیارتت قبول.همیشه به تفریح ولی اینبار بدون دردسر.وای چقد خدا بهت رحم کرد معصومه جونی.صدقه میدادی.راستی لباسها واسباب بازی هات خیلی قشنگن به ما هم میدی؟
بابا و مامان
پاسخ
ممنون عزیزم واقعا خیلی خدا بهم رحم کرده حتما باید صدقه بدم راستی لباسها قابل شما رو نداره شما برای ما خیلی عزیزین
مامان عسل 
18 آبان 93 9:43
دوست گلم پسملی خاله زیارتتون قبووووووووووول خوش به حالت دستتم که به زری خوردولی ارزش له شدنم داره هاوااااااای چه مسافرت پرماجراییییییییییییی خداروشکرهمه چی به خیرگذشت قربون نمازخوندنت آریاجون مثل این که خیلی حاجت دارییییی
بابا و مامان
پاسخ
جای شما وعسلی هم کلی خالی بود آره ماجرا زیاد بود ولی خوش گذشت جات خالی بود عزیزم
مامان مریم
20 آبان 93 17:41
سلام زیارتتون قبول..خدا را شکر با اون مسافرت پر ماجرا به سلامت به خونه رسیدید.و سوغاتیهارا هم تنها تنها نوش جان کردی... مبارکت باشه همه را به شادی بپوشی...
بابا و مامان
پاسخ
آره خاله پدرمون در اومد ولی ارزشش رو داشت جاتون خالی سوغاتی قابل شما رو نداره
مامان الهه
20 آذر 93 14:24
زیارتت قبول شازده کوچولو .......... مارو هم دعا میکردی الان سه ساله میخواییم بریم ولی قسمت نشده ... النا گاهی وقتا میگه مامان بریم مشهد نمیدونه کجاست ........... کاش میشد ببریمش ....... التماس دعا
بابا و مامان
پاسخ
ممنون انشاالله قسمتتون بشه به این زودیا برین