آریا جونیآریا جونی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
یکی شدن مامان وبابایکی شدن مامان وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
تولد بابا جونیتولد بابا جونی، تا این لحظه: 43 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
تولد مامانیتولد مامانی، تا این لحظه: 32 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

در مورد آقا آریا صفری

12 روز بعد از آخرین پست

1394/5/12 18:13
نویسنده : بابا و مامان
474 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستان عزیزم امیدوارم همه سالم وسلامت باشین .

شرمنده دوستای عزیز که نظراتتون دیر پاسخ دادم .ممنون که بهمون لطف داشتین و سرزدین .

پسرم سلام. خودت بهتر میدونی توی این مدت به ما چی گذشته. مرگ نرجس جون ، مریضی پدر جون ( پدر مامان ) و یه سری از مسائل دیگه مارو حسابی کلافه و داغون کرده بود. خدا رو شکر کمی رو به را اومدیم .

عزیزم توی یه هفته ای که خونه پدر جون بودیم هر روز کارت شده بود شنا توی دریا بابا جونم بیشتر وقتا کنار ساحل میدوه و ورزش میکنه چند روز پیش یه سگ پا کوتاه بابا رو گاز گرفت و بابا هم واکسن کزاز زد .

توی این مدت یاد گرفتی سرویس که میری کار شستن خودت رو خودت انجام میدی و مردی شدی برای خودت .بعضی وقتها حرفهای قلمبه سلمبه میزنی ومن و بابا جونو خوب میخندونی. امروزم بابا بهت قول داده که بعد از استراحت بریم و برات ماشین کنترلی بگیریم . راستی بابا جون چند وقت پیش برات میکروفون واقعی گرفته و از اونجایی که عاشق موسیقی هستی هر روز داری برامون میخونی حالا میگی بابا جون برام یه گیتار میخری ؟! امان از دست تو! تعجبزیباچشمک

راستی 20 تا کلمه انگلیسی رو خوب یاد گرفتی و همش ازم سوال میکنی که این انگلیسیش چی میشه اون انگلیسیش چی میشه. بعضی وقتها یه چیزایی سوال میکنی که خودمم بلد نیستم؛ به خاطر همین یه دیکشنری دانلود کردم و تو گوشیم گذاشتم تا هر وقت بپرسی بتونم جوابتو بدم. سوالچشمک

عسلی کلی هم عکس گرفتیم .انشاالله وقت بشه و اونا رو برا تو و دوستا بزارم .راستی تعطیلات عیدفطر همراه خاله و شوهر خاله رفته بودیم ییلاقات اشکور. قرار بود صبح بریم غروب برگردیم یه دفعه بین راه نظرمون برگشت و گفتیم شب بمونیم و عمو کیوان زنگ زد به آشناهاشون و چادر ازشون گرفت و رفتیم خونه مادر شوهر خاله و چند دست رختخواب برداشتیم و خاله کتی خواهر شوهر خاله محبوبم باهامون اومد. اینور هوا آفتاب بود ومن چند دست تاپ و شلوارک برات برداشته بودم ؛رفتیم سفید آب یه توقف کوتاهی کردیم. نان محلی گرفتیم و بعد راه افتادیم تا نزدیکای جاده لیما رسیدیم و موندیم برای ناهار آتیش روشن کردیم و جوجه هارو بابا و عمو کیوان درست کردن غذارو که تموم کردیم همه جا مه گرفت و بارون نم نم شروع کرد به باریدن . دو دل بودیم که بمونیم یا برگردیم که از بابا جون خواهش کردم بریم جلوتر شاید هوا خوب باشه و بابا قبول کرد و مارو برد کاکرود عصرونه هم اونجا خوردیم وچند تا عکس انداختیم. بازم بارون گرفت گفتیم دیگه برگردیم من که دو دل بودم دوباره به بابا جون گفتم بریم لشکان.  لشکان تا قزوین حدود  100 کیلومتر راهه رفتیم لشکان .گفتیم که جایی رو کرایه کنیم برای موندن یه جایی رو بهمون معرفی کردن که زیاد خوب نبود و بنزین ماهم دیگه آخراش بود. قرار نبود این همه راه بریم چند جا پرسیدیم که بنزین ندارن گفتن یه روستا بالاتر هست که هم مسافرخونه و سوئیت داره برای موندن وهم بنزین .خلاصه ما هم نیم ساعت توی جاده خاکی راه رفتیم (( جادش خوب بود ولی )) تا رسیدیم به یه روستا. زیبا و قشنگ و با امکانات خیلی خوب رفتیم اتاق بگیریم که اتاقها همه پر بود. یکی از روستایی های مهربون گفت بیاین خونه ما من تا حالا اتاق اجاره ندادم شما اولی هستین . ماهم رفتیم اتاق رودیدیم خوب بود . وسایلامون رو بردیم گذاشتیم توی اتاق . کم کم هوا داشت تاریک می شد. یه استراحت کوتاه کردیم و رفتیم یه گشتی توی روستا زدیم . قرار بود شام هم سوسیس کباب کنیم که بابا گفت ولش کنین بریم یکی از این کافه ها و یه غذای حاظری بخوریم. جاتون خالی 2 پرس املت و 2 پرس جوجه سفارش دادیم. جاتون خالی خیلی چسبید. بعد برگشتیم به خونه تا دیر وقت گفتیم و خندیدیم . کلی قصه تعریف کردیم فردای اون روزم عید فطر بود البته ناگفته نمونه که ما یه روز زودتر عید کرده بودیم چشمکخنده

صبح که از خواب بیدار شدیم کوهای اطراف روستا که شب قبل مه گرفته بود نمایان شد و چهره زیبای روستا رو بهتر نمایان کرد و بعد از صبحانه گفتیم که برگردیم چون بعد از ظهر عروسی یکی از دوستای خاله جون بود وسایلامون رو جمع کرده بودیم که راه بیفتیم ٫ صاحب خونه بهمون یه کیسه کوچیک گیلاس و آلبالو داد. دستشون درد نکنه. آدرس باغشونم داد که بریم و خودمون از روی درخت بچینیم. باغ یه کمی از روستا دور بود هر جوری بود رفتیم سر باغ و یه مقدار آلبالو چیدیم وگل گاو زبان ، بابا جونم یه سبد گیلاس خرید برای سوغاتی. جاتون خالی چه گیلاسایی بود و فردا شبشم تولد نگین جون بود ( دختر خواهر شوهر خاله محبوب ) اونجا دعوت بودیم که همون شب بهمون خبر دادن که نرجس جون فوت کرده  ( لقمه نون توی گلوش پریده بود و نتونسته بودن درش بیارن ) خطاگریهگریهگریه

و ما خودمون رو سریع رسوندیم خونه بابا بزرگ و آریا رو پیش مادر جون نگه داشتیم و رفتیم خونه ی عمو حافظ پسر عموی بابایی. دیدیم که نرجس تازه فوت کرده .تا ساعت 3 صبح خونه عمو حافظ موندیم. مامان و بابا و آبجیش داغون شده بودن خدا بیامرزدش فرشته بود و 21 سال زندگی کردو فرشته رفت خدا رحمتش کنه

و به خانواده اش صبر بده

فرزند، خیلی شیرینه .خدا هر پدر و مادری رو  که این گونه امتحان میکنه ٫ صبرشم بده٫ که میده.

الهی آمین

گل پسری سر فرصت عکساتو میزارم

پسندها (3)

نظرات (2)

مامان زهرا
13 مرداد 94 19:12
سلام گلم انشاالله همیشه خوش باشی. هیچوقت غم نبینی خیلی ناراحت شدم چقدر دردناک . خدا ب خانواده اش صبر بده . گل پسری و ببوس خدا نگهدارش باشه پسر خواننده خوشگل
بابا و مامان
پاسخ
سلام عزیزم ممنون از لطفت که محبت زیاد داری و بهمون سرمیزنید ببوس گل دختر نازمو
مامان نیکان
17 مرداد 94 0:48
الهی چقد دردناک از دنیا رفت.خدا رحمتش کنه. وای چه سفری داشتین.من خاهرم قزوینه حالا تصمیم داریم از این راه بریم یه بار.امیدوارم هر چه زودتر بشه.دلم الان همه چیزهایی که تعریف کردی رو میخادایشالله همیشه خوش باشین ولبتون خندون ودیگه غم نبینین
بابا و مامان
پاسخ
آره عزیزم دل همه رو سوزوند و از پیش ما رفت . جای شما خالی عزیزم .انشاالله به این زودیامیری عزیزم . یه بار برنامه بزاریم باهم بریم بیرون خیلی خوشحال میشیم از دیدنتون مخصوصا گل پسر خوشکل من