آریا جونیآریا جونی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
یکی شدن مامان وبابایکی شدن مامان وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
تولد بابا جونیتولد بابا جونی، تا این لحظه: 43 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
تولد مامانیتولد مامانی، تا این لحظه: 32 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

در مورد آقا آریا صفری

تولد بابا جونی

تبریک تولد از طرف همسرت   وجود تو تنها هدیه گرانبهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست   و هدیه من به تو نازنین قلب عاشقی است که فقط برای تو میتپد   عاشقانه و صادقانه دوستت دارم و سالروز تولدت را تبریک میگوییم تبریک تولد از طرف آریا جونی به بابا روز تولد تو روز نگاه باران بر شوره زار تشنه بر این دل بیابان روز تولد تو گویی پر از خیال است یاس و کبوتر و باد در حیرت تو خواب است بابا جونی تولدت مبارک               ...
20 شهريور 1393

^^^^^^^^^^

فدای خوابیدنت بشم فرشته کوچولوی من ا اینجا باخانواده عمو اینا رفته بودیم سه راه کنده شب خوابیدیم و بابایی صبح برای دیدن طلوع خورشید با عمو جونیا رفت بالای کوه پشتی واز طلوع خورشید عکس گرفت .  ...
12 شهريور 1393

×××××××××

اینجا منو شما داریم میریم خونه مادر جونی اینم اسماء خانم گل عروسی دایی اسماءجونی بودش ، داداش دوست گلم مامان اسماء جون از آریا توی اون روز هیچ عکسی ندارم چون فقط با مهراد و شایان مشغول بازی و شیطنت بود اون روز 3بار بردمش حموم ولباسش رو عوض کردم بعد شب که اینقدر خسته شده بودی خودت بهم میگفتی مامان منو ببر حموم بعد یه شیر برام درست کن بخورم بخوابم خسته شدم  الهی فدات بشم من ...
9 شهريور 1393

سوتی ها این چند روزه من

1- دیشب یه خواب خیلی بد دیده بودم صبح که بیدار شدم واسه بابایی تعریف کردم. بعد از 10 دقیقه داشتم فکر میکردم بابایی گفت من عادت ندارم خوابی که میبینم بهش فکر کنم .مثلا داشت بهم دلداری میداد. منم گفتم به خواب فکر نمیکردم ،داشتم فکر میکردم جمعه عروسی  داداش دوستم برای آریا چه لباسی بپوشونم و چیکار کنم . بابا و من زدیم زیر خنده هنوز هنوزه یادش میاریم کلی میخندیم . 2- دیروزغروب  از مغازه اومدم خونه تو بابا خواب بودین بیدارتون کردم چون بستنی گرفته بودم که بخوریم وقتی بیدار شدی گفتی بابا بستنیت رو خوردی بریم تو حیاط فوتبال بازی . هوا تاریک شده بود .منم گفتم مامان نمیبینی روز،  شبه ...
5 شهريور 1393

عکسهای این هفته

  آریا در حال ساخت پازل جدیدش ،که بابا جونی براش خریده آریا عاشق ساز دهنی هست  که بابا جونی از بوشهر براش خریده     چهار شنبه شبش به همراه عمه جونی و زن عمو جون رفتیم نگین شمال کلی بهت خوش گذشت اولش شما وباباو فاطمه جون وآرشی  کلی با ماسه ها بازی کردین وبعد از شن بازی فوتبال ،بعد از اون هم باوسایل پارک کلی بازی کردین وقتی که رفتیم خونه ساعت 2 نصفه شب بود بردمت حموم بعد گرفتی خوابیدی . صبح فردای همون شب که خیلی خسته بودی و تا ساعت 10 خوابیدی وقتی هم که بیدار شدی رفتیم خونه ماد...
1 شهريور 1393

مکالمات پدر پسر

مکالمات پدروپسر;-) پدردرحال بازی باپسر :پدرتو در میارم  پسردرجواب پدر:پسرتو در میارم دیشب پسر در حال دیدن برنامه مورد علاقه ناگهان پدر شروع میکند به خواندن آهنگ مورد علاقه  پسر :بابا اوه  پدر : احساسات منو چرا کور میکنی پسر :ها چی گفتی بابا   و ماهم در مقابل حرکاتشان ...
27 مرداد 1393

عکسها این چند روزه

  پسر گلم سه شنبه 21/05/93 عروسی خاله بهاره (دختر عمه مامان ) بودش وما به همراه پدر جون ومادر جون به عروسی رفتیم جشن رامسربود  توی یه باغ نزدیک خونه گرفته بودن و شما خیلی پسر خوب و آقایی بودی وساعت 10 شب تو مجلس خوابت برد میون این همه سر و صدا فدات بشم این عکسها هم فردای همون روز تو پارک نزدیک خونه مادر جون اینا گرفته شده من وخاله جون شما رو بردیم پارک که بهت خیلی خوش گذشت و یه دوست خوب هم پیدا کردی .آقا ماهان گل گلاب که بعد متوجه شدم که پسر یکی از معلمهای عزیز دوران دبیرستان مامانی بود (پسر خانم شجاعی دبیر ریاضی ) یاد ایام بخیر اینجام بعد از پارک گفتی منو ببرین دریا نز...
26 مرداد 1393

هشتمین سالروز ازدواج

خوشبختی من در بودن باتو است و روز رسیدن به تو تقدیر خوشبختی من است تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی زیباترین گلهای دنیا تقدیم به تو ، بهترین عشق دنیا روز یکی شدنمان را از صمیم قلب تبریک میگویم عشق را با تو تجربه کردم، امید به زندگی را در تو آموختم ، محبت را در قلب تو یافتم با هر تپش قلبم میگویم دوستت دارم و چشمان همیشه عاشقم در انتظار توست هشتمین سالگرد ازدواجمان مبارک 1385/05/21 ...
20 مرداد 1393

مامانی من خیلی آقاهستما

گل پسرم عزیزم دورت بگردم من الهی چند روز پیش تو مغازه بودیم شما پشت سیستم خودت طبق معمول داشتی برنامه کودک آقا خرسی رو میدیدی یه کی از همسایه ها از جلوی در رد میشد شما بلند سلام گفتین و براش دست بلند کردین . بعد برگشتی به من میگی من خیلی آقا هستما سلام میگم ، ظرفها رو جمع میکنم ،پیته رو جمع میکنم (پیته به زبان شمالی یعنی دستمال ، سفره پا کن )من آقاهما .الهی قربونت بشم من که بهم کلی تو ظرف گذاشتن و جمع کردن کمک میکنی .   هر وقت که بابایی رو بغل میکنی و میبوسیش زودی میای همون کارهایی رو که برای بابایی انجام دادی واسه منم انجام میدی که یه وقت بهم بر نخوره یا بلعکس . بعد میگی مامان رو دوست دارم ، بابا رو دوست دارم ، مامان بزر...
20 مرداد 1393